IMG_9162

2015

سه موبد (مغان یا ماگر) در نیمه شب درپی ستاره یی کلبه یی را که در آن مسیح چشم به جهان باز می کند را پیدا می کنند و نوید رویدادِ بزرگ را می دهند، سه موبد که به گفته انجیل از شرق، از ایران آمده بودند. انجیل اینگونه آغاز می شود. کریسمس شادباد

Looking at all shenanigans happening in the world one would easily think that the battles are fought out there. Some are. But more and more I find battle lines lie inside my own heart. Every day I have to step up and check what is going on in there. What would it be like if I let it go and surrender to fear, paranoia and terror? What would it be like to judge people on basis of their color, how they dress or speak. To let it go and allow the government or other powerful entities to decide what's to be done. To trust that every brown person is a potential terrorist. Bad thoughts sneak up on me, i find myself judging, looking, avoiding crowds, where is the line between common sense and paranoia? People often speak about change, change is hard yet when it is here no one wants it. We live in time of change, the world order is changing. Lots of us try going backwards to find answers somehow trying to propel time back but we can't go back, we can only ever move forward. 
Every day I refuse to give in. Many times people have questioned my way of being, called me 'naive' and 'innocent', judging me to be some sort of child not being able to see clearly. I see clearly. And I see what I could become and I refuse. Every day I choose to believe in humanity. Every day i believe that future is bright. Every day I believe in kindness of strangers. And I truly believe that we are capable of a change taking us forward, towards our better selves.

Branka Vidovic Butler

لب دوزىِ پناهجويان ايرانى پشت مرزهاى يونان كه نمى توانند از آن گذشته و واردِ اروپا شوند. پس از گذشت نزديك به چهل سال، همچنان مردم ايران خود را به آب و آتش مى زنند تا از كشور خود فرار كرده و در ناكجاآبادى پناهنده شوند.ا

Det var i början av 1967, jag bodde i Uppsala och läste på universitetet. En dag fick jag ett rekommenderat brev att hämta på posten. Ett kuvert med en krona och annorlunda skrivtecken på. Inuti låg ett vackert brev där kejsarinnan Farah Diba, genom en sekreterare, tackade för min gåva.

Bakgrunden var den här. I september 1966 besökte min bror Thomas och jag vår bror Björn som då arbetade på svenska ambassaden i Budapest. En dag promenerade Thomas och jag omkring i centrum. Utanför en butik på den kanske finaste affärsgatan såg vi plötsligt en stor skara människor. Där stod ett par svarta limousiner. Vi upptäckte att det var en mode­butik och allt blev uppenbart: Shahen av Iran var på statsbesök i Ungern och inne i affären fanns trodde vi, hans berömda och vackra maka Farah Diba.

Efter en stund öppnades dörren och två poliser makade undan alla nyfikna så att det blev fri passage från dörren ut till bilarna. Jag ställde mig längst fram med kameran i högsta hugg, hade bestämt mig för att få bra bilder av kejsarinnan.

Det dröjde dock ett tag innan hon kom ut. Under tiden började det mumlas och muttras bakom mig. En kvinna gick förbi mig och fram till en av poliserna. Hon pekade på mig och ville helt klart att han skulle agera. Jag förstod varför: eftersom jag var 192 cm lång skymde jag sikten för många.

Polisen kom fram till mig och började prata, ungerska. Trots att jag, utan att kunna språket, förstod vad han menade, ryckte jag bara på axlarna och låtsades att jag inte förstod vad han pratade om. Efter en stund gav han upp och jag kunde stå kvar i främsta ledet.

Så kom Farah Diba ut med sitt följe av vitklädda uniformerade män. Hon passerade mig på en någon meters avstånd och jag fick fina bilder.

När jag kom hem till Uppsala kopierade jag en av dessa bilder i A4-format och skickade den till henne. Kuvertet var enkelt adresserat: Till kejsarinnan Farah Diba, Teheran, Iran.

Jag hoppades att det skulle komma fram. Det rekommenderade brevet på posten visade att det verkligen gjorde det.

Jan Thomasson
Dagens Nyhet
Publicerad 2015-11-23

سعدی « گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. ا

گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟

گفت تا مصیبت دو نشود: ا
یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. ا

-------------------------------
همه کودکان حق دارند کتاب‌های باکیفیت بخوانند. با من بخوان
-------------------------------
نشانی ادبیات کودکان

www.koodaki.org

پیام پادشاه ایران به خلیفه عثمانی

نادرشاه به خليفه عثمانی پيام داد که خاک ایران را ترک کند اما دربار عثمانی این شعر را به زبان فارسی برای
پادشاه ايران فرستاد: ا

چو خواهی قشونم نظاره کنی / سحرگه نظر بر ستاره کنی
اگر ال عثمان حیاتم دهد / ز چنگ فرنگی نجاتم دهد
چنانت بکوبم به گرز گران / که یکسر روی تا به مازندران

نادرشاه هم در پاسخ نوشت: ا

چو خورشید ، سعادت نمایان شود / ستاره ز پیشش گریزان شود
عقاب شکاری نترسد ز بوم / دو مرد خراسان دو صد مرد روم
اگر دست یزدان دهد رونقم / به اسکندریه زنم بیرقم

و پس از آن در نبردی سهمگین ارتش توپال عثمان پاشا بزرگ‌ترین سردار عثمانی را در هم کوبید و خاک ميهن را از ترکان عثمانی بازپس گرفت ...    ا

برگرفته از کتاب «زندگی پرماجرای نادرشاه» اثر «دکتر میمندی‌نژاد» ا
فرتور : تندیس نادرشاه بزرگ ، موزه آرامگاه نادری. ا

فیلم سینمایی «راه زرتشت» شهریورماه به نمایش در می‌آید
 

 the path of ZARATHUSTRA
Does every search for God end in love


خبریار امرداد - آریا جوانمردی : ا

فیلم سینمایی «راه زرتشت» پنجشنبه ١٢ شهریورماه ١٣٩٤ خورشیدی برابر سوم سپتامبر ٢٠١٥ میلادی در شهر بمبئی هند اکران می‌شود. ا
این فیلم از سوی گروه نمایش «پی وی آر» در شهرهای دهلی، بنگالور و پونه به کارگردانی اورواز ایرانی به نمایش در می‌آید. ا
فیلم درباره دختری زرتشتی است که در خانواده‌ای زرتشتی در روستایی دور افتاده به همراه پدربزرگ خود زندگی می‌کند پس از مدتی پدربزرگ از دنیا می‌رود. پدربزرگ رازی بزرگ و همچنین کتابی رازآلود را برای دختر به جای می‌گذارد، دختر برای کشف راز به شهر بمبئی جایی که خاله‌ی او زندگی می‌کند سفر می‌کند. در شهر بمبئی دختر رازها را با مشاهده‌ی بناهای تاریخی زرتشتیان در می‌یابد. ا

یک عکس تاریخی‌ از آخرین پادشاهان ایران و افغانستان، محمد رضا شاه و محمد ظاهر شاه.
در سال ۱۳۵۲، هنگامی که پادشاه افغانستان برای معالجه به ایتالیا رفته بود،
عمو زاده اش کودتا کرد و محمد ظاهر شاه تا سال ۱۳۸۱ و سقوط طالبان دور از کشورش باقی‌ ماند.
او در سال ۱۳۸۱ به افغانستان باز گشت تا جرگه بزرگ اضطراری را، که برای تشکیل دولت انتقالی تشکیل می‌شد، افتتاح کند.
در این جرگه و نیز در قانون اساسی جدید افغانستان که در سایه نظام جدید کشور تصویب شد، به محمد ظاهر، لقب «پدر ملت» داده شد.
ظاهر شاه از زمان بازگشت به افغانستان، در مراسم مهم دولتی از جمله گشایش جرگه بزرگ، مراسم تحلیف رییس جمهور حامد کرزی و آغاز به کار پارلمان منتخب مردم، و همچنین جشنهای ملی و مذهبی، شخصاً و یا با ارسال نماینده خود مشارکت می‌کرد.
او پنج سال پس از بازگشتش در کابل درگذشت


Thanks to Edrees Sultani
#منوتوزمان

هر چه زیباست مرا یاد تو می اندازد

آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد

تو که نزدیک تر از من به منی می دانی

دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد

هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم

از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد

دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق

بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد

ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را

غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد

خدا قبل از خلقت جهان به چه کاری مشغول بوده است؟
 

- ابوعلی سینا -

من یک زن متاهل هستم
 دلنوشته ... یک برگ خاطره از یک زن ایرانی


من یک زنم ... یک زن ایرانی ... ا
ساعت هشت شب است ... ا
اینجا خیابان سهرودی شمالی ... ا
بیرون میروم ... برای خرید نان ... ا
نه آرایش دارم ...  نه لباسم جاذب است ... ا
حلقه ام برق میزند ... ا
اینجا سر کوچه ... ا
این هفتین ماشینی‌ست که جلوی پایم نگه میدارد ... ا
آخری میگوید شوهر داری که داری، منم سیر کن، هرچی میخوای به پات میریزم ... ا

اینجا نانوایی ... ا
ساعت هشت ونیم ... ا
نانوا خمیر میزد اما نمیدانم چرا به من زل زده و چشمک میزند ...ا
موقع پرتاب نان دستش را به دستم میساید ... ا

اینجا تهران ... ا
از خیابان که رد میشوم موتورسواری به سویم میاید ... ا
کیفم را سفت میچسبم ... و نانها ... ا
موتورسوار از قیمت میپرسد ... شبی چند؟ ومن نمیدانستم قیمت شبها چند است؟ ا
اینجا ایران ... ا
دستی به باسنم کشید و با گفتن جوووون دور شد ... ا

هنوز خیسی عرقهای سرد خشک نشده بود به خانه رسیدم ... ا
مهندس را دیدم ... آقای شرافتمندی که در طبقه بالا با زن و دختر زندگی میکند ... ا
سلام آقای مهندس ... خانوم خوبن ...؟ دخترگلتون خوبن؟ ا
به سلام تو خوبی؟ خوشی؟ کم پیدایی؟ راستی امشب کسی نیست خونه مون ... اگه ممکنه بیا کامپیوتر نیلوفرو درست  کن ... خیلی لنگ میزنه ... اینم موبایلم راحت تر خواستی حرف بزنی منتظرم ... ا

و من هاج و واج میگم چشم ... وقت کردم حتما ... ا
اینجا سرزمین اسلام ... اینجا سرزمین رضا و امامزاده ها ... اینجا بیماران جنسی تخم ریزی کردن ... و نه دین نه مذهب نه قانون و نه عرف از من محافظت نمیکند ...ا
 اینجا جمهوری اسلامی ایران است ... ا

نوای شگفت انگیزی است مرگ
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می خرامی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند


"مترسک" 
عروسک زشتی ست
که از مزرعه مراقبت می کند 
و "آدمی"  مترسک زیبایی است 
که جهان را می ترساند! ا

يك مسلمانِ ايرانى از اين رو خود را مسلمان مى نامد كه پدر مادر او خود را مسلمان ناميده است. پدر و مادر او نيز همينگونه خود را مسلمان ناميده اند ... كه پدر مادرهايى داشته اند كه خود را مسلمان ناميده اند. مسير را اينگونه به گذشته برگرديم سرانجام به يك پدر مادری مى رسيم كه نمى دانستند اسلام چيست اما به زور و براى آنكه خود و فرزندانشان زنده بمانند گفتند لا اله الا الله بى آنكه بدانند مفهوم اين سخن چيست. شمارى از ما در صده هاى گذشته به آن پدر و مادرمان مى رسيم كه گفتند لا اله الا الله، شمارى ديگر چهارصد پانصدسال گذشته چنين كردند و ديگران هزار هزار و اندى سال پيش مسلمان شده اند. اين يكى از بزرگترين رويدادهاى هزاره گذشته است كه مسير زندگى مردم ايران را دگرگون كرد و به امروز كشاند. به ياد همه پدر مادرهايمان كه يك جايى ... ديگر بريدند و گفتند لا اله الا الله. روانشان شاد و يادشان گرامى

آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند

آنکس که بداند و بداند که بداند
 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند 
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

 آنکس که نداند و بخواهد که بداند
 جان و تن خود را ز جهالت برهاند

 آنکس که نداند و نداند که نداند 
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند

مولانا

روزنوشت : یادداشت های روزانه

روزنویس : بهمن چهل امیرانی

Latest Posts
واپسین روزنوشت ها

Recent Comments واپسین دیدگاه ها

-

Archive بایگانی

Links لینک ها

Tags برچسب ها

Ett tillfälligt fel har uppstått med Instagramflödet. Var vänlig försök igen senare.