IMG_9162

2014 > 01


پياده از كنارت گذشتم، گفتى قيمتت خوشگله؟ سواره از كنارت گذشتم، گفتى برو پشتِ ماشين لباسشويى بنشين! در صف نان نوبتم را گرفتى، چون صدايت بلندتر بود. در صف فروشگاه نوبتم را گرفتى، چون قدت بلندتر بود. در خيابان دعوايت شد و همهِ ناسزاهايت فُحش خواهر و مادر بود. نتوانستم به استاديوم بيام چون تو شعارهاى آب نكشيده ميدادى! من بايد پوشيده باشم تا تو دينت را حفظ كنى. تو ازدواج نكردى و به من گفتى زن گرفتن حماقته. من ازدواج نكردم و تو به من گفتى ترشيده يى. عاشق كه شدى من را به زنجير انحصار طلبى كشيدى. عاشق كه شدم گفتى مادرم بايد تو را بپسندد. من بايد لباس هايت را بشويم و اتو كنم تا به تو بگويند خوش تيپ. وقتى گفتم پوشه بچه را عوض كن گفتى بچه مال مادر است. وقتى خواستى طلاقم بدى گفتى بچه مال پدر است. حالا تو بگو ... اين مردانگيه؟

روزنوشت : یادداشت های روزانه

روزنویس : بهمن چهل امیرانی

Latest Posts
واپسین روزنوشت ها

Recent Comments واپسین دیدگاه ها

-

Archive بایگانی

Links لینک ها

Tags برچسب ها

Ett tillfälligt fel har uppstått med Instagramflödet. Var vänlig försök igen senare.